موضوعات
کد پیشواز ایرانسل
جوک خنده دار ارسالی
اس ام اس
فقط خنده
nod 32
عمومی
کامپیوتر و فناوری
داستان طنز
پ ن پ
سوتی خفن
اعتراف های خنده دار
جوک اصفهانی
ترفند
عکس
داستان کوتاه
آیا میدانستید؟؟؟؟
چیستان
تست هوش
ضرب المثل
فقط در ایران
ضد حال
خاطرات خنده دار
فک و فامیله داریم ؟
ترول
تحقیق
0111
د ن د

نویسندگان

لینکدونی

امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 86
بازدید ماه : 2798
بازدید کل : 115707
تعداد مطالب : 754
تعداد نظرات : 129
تعداد آنلاین : 1




ای خدای مهربانم مرا ببخش،،تا ابـــــــد میپرستمت،،،
موضوع: <-CategoryName->
افسران - اگر خدا بگه 4 صبح نماز شب...همه خوابن... اما اگر شیطان بگه 4 صبح آرایش...عجب صبری خدا دارد...
نویسنده: javad تاریخ: یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:,

کلنگ قاضی
موضوع: <-CategoryName->

 قلمي از قلمدان قاضي افتاد. شخصي که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضي کلنگ خود را برداريد.

قاضي خشمگين پاسخ داد: مردک اين قلم است نه کلنگ. تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسي؟


مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ويران کردي.

نویسنده: javad تاریخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,

طنز/ وصیت یک خسیس به همسرش
موضوع: <-CategoryName->


روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را واداع کرد.


زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم.

همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند !!!
 

نویسنده: javad تاریخ: سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:داستان, دتستان کوتاه داستان عبرت,حسیس,جوک,اس ام اس,تحقیق, بانک ملی ,چک,,

دل عزراییل برای چه کسانی سوخته است؟
موضوع: <-CategoryName->


دل عزراییل برای چه کسانی سوخته است؟

نویسنده: javad تاریخ: چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:"داستان"عزراییل"خنده"مرگ"داستانک"داستان کوتاه "حضرت"داستان"داستان",

شگرد اقتصادی ملا نصرالدین
موضوع: <-CategoryName->

 

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و

دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»


 

نویسنده: javad تاریخ: چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,

مشکلات زندگی
موضوع: <-CategoryName->

 :استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است

نویسنده: javad تاریخ: چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:د ن د , جوک د ن د , جوک خنده دار جدید , جوک جدید , جوک های بامزه جدید , جوک د ن د خنده دار , جوک پ ن پ , لطیفه های بامزه ,,

داستان آموزنده و فلسفی پادشاهی دو شاهین کوچک
موضوع: <-CategoryName->

داستان در ادامه

نویسنده: javad تاریخ: چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,

راز خوشبختی
موضوع: <-CategoryName->
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.
سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفت......یم،اونجا ..
نویسنده: javad تاریخ: یک شنبه 24 دی 1391برچسب:,

موضوع: <-CategoryName->

داستان آموزنده ( برادران مهربان)
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .

شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌

درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌ درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان
گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر
در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین
گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.

 

 

نویسنده: javad تاریخ: یک شنبه 10 دی 1391برچسب:2 داستان خواندنی و آموزنده 3 داستان اموزنده و جالب دی ماه 91 dastane jadid dastane jaleb داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب داستان جدید داستان های آموزنده جدید داستان های آموزنده دی 91 داستان های آموزنده و بسیار زیبا داستان های آموزنده و جالب داستان های بسیار زیبا داستان های جالب و جدید دی ماه داستان های کوتاه جدید داستان های کوتاه دی ماه 91 داستان های کوتاه و آموزنده جدید داستان کوتاه آموزنده داستان کوتاه جالب داستان کوتاه جدید داستان کوتاه و آموزنده جدید داستانک جالب داستانک جدید داستانک دی ماه داستانک زیبا ,

داستان آموزنده “جایزه “
موضوع: <-CategoryName->


 

داستان آموزنده "جایزه" - www.RadsMs.com

 

نویسنده: javad تاریخ: جمعه 10 آذر 1391برچسب:,

(این داستان واقعی است! هستند کسانی که واقعا نیازمندند)
موضوع: <-CategoryName->


توی یک قصابی یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....

یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُیخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُی‌خُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِیگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگیریفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُی‌خُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

 
 

نویسنده: javad تاریخ: یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,

داستان های کوتاه و آموزنده جدید
موضوع: <-CategoryName->

داستان های کوتاه و آموزنده جدید

نویسنده: javad تاریخ: شنبه 22 مهر 1391برچسب:,

داستان جالب “رئیس جوان قبیله”
موضوع: <-CategoryName->

 



مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می‌پرسند:

Winter is hard on you before

«آیا زمستان سختی در پیش است؟»

رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید»

بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»


 

پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند

و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه:

«شما نظر قبلیتون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد»

رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.

بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»

پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!

رییس: «از کجا می دونید؟»

>> پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!

خیلی وقتها ما خودمان سبب وقایع اطرافمان هستیم

 

نویسنده: javad تاریخ: جمعه 14 مهر 1391برچسب:,

داستان کوتاه عاشقانه
موضوع: <-CategoryName->

 

در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

 

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

 

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»

قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

           

نویسنده: javad تاریخ: سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,

داستان کوتاه بسیار زیبای پدر و پسر
موضوع: <-CategoryName->

 

 

پدری دست بر شانه پسرش گذاشت , از او پرسید :

تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را ؟  پسر جواب داد : من میزنم

پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید و با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود  پسرم من میزنم یا تو ؟

این بار پسر جواب داد شما میزنی , پدر گفت چرا دو بار اول این را نگفتی ؟

پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی ...

نویسنده: javad تاریخ: سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:داستان, داستان غاشقانه, داستان پند آموز, داستان واقعی, داستان های زیبا, داستان پدر و پسر, داستان عاشقانه, داستان های پند آموز,

۶ داستان آموزنده و نتیجه گیری
موضوع: <-CategoryName->

داستان کوتاه (اعتماد)

تلفن زنگ زد و خانم تلفنچی گوشی را برداشت و گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.”
شخصی که تلفن کرده بود ساکت باقی ماند. خانم تلفنچی دوباره گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.” اما جوابی نیامد و وقتی می خواست گوشی را بگذارد صدای زنی را شنید که گفت : “آه، پس آنجا واحد خدمات عمومی است. معذرت می خواهم، من این شماره را در جیب شوهرم پیدا کردم اما نمی دانستم مال چه کسی است”
فکرش را بکنید که اگر تلفنچی بجای گفتن “واحد خدمات عمومی” گفته بود “الو” چه اتفاقی می افتاد!

نتیجه:

در هر رابطه ای اعتماد بسیار با اهمیت است. وقتی اعتماد از بین برود رابطه به پایان خواهد رسید . فقدان اعتماد به سوء ظن می انجامد، سوء ظن باعث خشم و عصبانیت میشود ، خشم باعث دشمنی می شود و این دشمنی منجر به جدائی.

نویسنده: javad تاریخ: یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:,

داستان فوق العاده زیبای عشق جدید
موضوع: <-CategoryName->

 


از يك طرف عذاب وجدان داشت واز سويي خوشحال بود. عذاب وجدان داشت چون به رابطه اش با سام براي هميشه پايان داده بود. سامي كه ۳ سال عاشقانه دوستش داشت سامي كه بارها به خاطرش آشوب به پا كرده بود.سامي كه به خاطرش از خيلي چيزها واز خيلي كس ها گذشته بود و خوشحال بود چون ديگه ميان خودش وعشق جديدش حمید هيچ مانعي نبود.بلاخره از اين دو راهي جانکاه خلاص شده بود.
نویسنده: javad تاریخ: پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:,

داستان جالب “بشنو و باور نکن”
موضوع: <-CategoryName->

داستان جالب "بشنو و باور نکن" - www.RadsMs.com

نویسنده: javad تاریخ: یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,

سه داستان کوتاه و جالب
موضوع: <-CategoryName->

سه داستان کوتاه از دستش ندید

نویسنده: javad تاریخ: یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,

داستان آموزنده (تفاوت فرهنگی)
موضوع: <-CategoryName->

 

داستان آموزنده (تفاوت فرهنگی)

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند، سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد، وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.
جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد. دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند. آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.
توضیح پائولو کوئلیو:
من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند. چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد…

 

نویسنده: javad تاریخ: یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,

داستان کوتاه (طلاق برنامه ریزی شده !)
موضوع: <-CategoryName->

داستان جدید و جالب اردیبهشت ماه 91

نویسنده: javad تاریخ: یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,

داستان جالب “نحوه خر شدن ! “
موضوع: <-CategoryName->

نظر بدیدن

نویسنده: javad تاریخ: دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,

داستان عاشقانه غمگین و خواندنی ” قرار”
موضوع: <-CategoryName->

http://www.radsms.com/image/image_post/dastan/gharare-asheghane.jpg

نویسنده: javad تاریخ: دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:مجموعه داستان های عاشقانه مجموعه کامل داستان های عاشقانه نابترین داستان های عاشقانه وبلاگ داستان عاشقانه گریه آورترین داستان ها گلچین داستان های عاشقانه,

داستان بسیار زیبای ” نجار پیر ” حتما بخوانید
موضوع: <-CategoryName->

http://www.radsms.com//image/image_post/dastan/najjare-pir.jpg

 

نویسنده: javad تاریخ: دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,

وعده ی پوچ
موضوع: <-CategoryName->

dastan داستان کوتاه: وعده ی پوچ

 

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.


نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.


صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد ر

ا

در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد …


 

نویسنده: javad تاریخ: یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:,

داستان عاشقانه خیانت
موضوع: <-CategoryName->

داستان عاشقانه خیانت

dastan ashe داستان عاشقانه خیانت

نویسنده: javad تاریخ: یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:داستان جدید, داستان جدید عاشقانه, داستان درباره خیانت, داستان درباره دختر و پسر, داستان عاشقانه, داستان عاشقانه جدید, داستان عاشقانه خیانت, داستان های خیانت پسر و دخرت, داستان های شهریور 91, داستان کوتاه عاشقانه,

زندگی خـروسی
موضوع: <-CategoryName->

dastan داستان کوتاه: زندگی خـروسی

نویسنده: javad تاریخ: یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:,

داستان کوتاه و خواندنی جدید با نام”امتحان فیزیک”
موضوع: <-CategoryName->

امتحان فیزیک

 

 

dastan emtahn داستان کوتاه امتحان فیزیک

نویسنده: javad تاریخ: یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:,

داستان آموزنده “زندگی درخت”
موضوع: <-CategoryName->

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود ،پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول:درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده .

پسر دوم:درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن .

پسر سوم:درختی پر از شکوفه های زیبا،باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیدم .

پسر چهارم:درخت بالغی بود پربار از میوه ها ، پر از زندگی و زایش .

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند . . .

داستان آموزنده “امید”

چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »

شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.

وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد .

کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.

بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم

نویسنده: javad تاریخ: سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:داستان آموزنده امید , داستان آموزنده زندگی درخت , داستان های آموزنده , داستان و شعر كوتاه,

داستان کوتاه - بیمار روانی
موضوع: <-CategoryName->

داستان کوتاه - بیمار روانی
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

نویسنده: javad تاریخ: جمعه 17 شهريور 1391برچسب:,

برو به جهنم
موضوع: <-CategoryName->



برو به جهنم

در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت، نزد صدر اعظم شکایت برد.

صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت: اشکالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى.
مرد گفت: اصفهان در اختیار پسر برادر شماست.

گفت : پس به شیراز برو.
او گفت :
شیراز هم در اختیار خواهر زاده شماست.

گفت : پس به تبریز برو.
گفت : آنجا هم در دست نوه شماست.

صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد: چه مى دانم برو به جهنم.
مرد با خونسردى گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد!

 

نویسنده: javad تاریخ: جمعه 17 شهريور 1391برچسب:,

داستان کوتاه حقه پیرمرد
موضوع: <-CategoryName->

 

یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد.

نویسنده: javad تاریخ: جمعه 17 شهريور 1391برچسب:,

شانس یه بار در خونه آدم رو میزنه
موضوع: <-CategoryName->


مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد وقتی پولها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
...

 

نویسنده: javad تاریخ: جمعه 17 شهريور 1391برچسب:,

داستان جالب میمون ها و انسان های نادان
موضوع: <-CategoryName->



روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد.

روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند

نویسنده: javad تاریخ: جمعه 17 شهريور 1391برچسب:,

داستان یک پیرزن زرنگ
موضوع: <-CategoryName->

ک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی ۱ میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد .

 نخونی از دستش دادی

نویسنده: javad تاریخ: جمعه 17 شهريور 1391برچسب:,

داستان آموزنده بادکنک سیاه
موضوع: <-CategoryName->

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.

بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد .

نویسنده: javad تاریخ: جمعه 17 شهريور 1391برچسب:,

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد
مطالب گذشته

·

شارز رایگان ایرانسل 5اذر ارسال در : 1394/09/05 13:25

·

مراحل مهمانی دادن ایرانی ها ارسال در : 1394/09/01 16:46

·

جوک جدید ارسال در : 1394/09/01 16:41

·

شارز رایگان ایرانسل 27 مهر ارسال در : 1394/07/27 08:15

·

شارز رایگان ایرانسل 28 شهریور ارسال در : 1394/06/28 08:20

·

جم رایگان ایرانسل 21 شهریور ارسال در : 1394/06/21 19:03

·

شارز رایگان 1شهریور ارسال در : 1394/06/01 13:47

·

سیم کارت رایگان ایرانسل 31مرداد ارسال در : 1394/05/31 13:12

·

شارژ ایرانسل 31مردادماه ارسال در : 1394/05/31 12:13

·

شارز رایگان ۲۷مرداد ارسال در : 1394/05/27 15:54

·

شارژ جدید ایرانسل مرداد ماه ارسال در : 1394/05/19 17:17

·

شارژ رایگان ایرانسل 19مرداد ارسال در : 1394/05/19 17:13

·

تخفیف ویژه شارژ همراه اول ارسال در : 1394/05/17 19:51

·

شارژ رایگان همراه اول ارسال در : 1394/05/17 19:50

·

تخفیف اینترنت ایرانسل 17 مرداد 94 ارسال در : 1394/05/17 19:48

·

جوک ارسال در : 1394/05/15 10:11

·

شارژ رایگان ایرانسل 14مرداده ارسال در : 1394/05/14 20:42

·

شارژ رایگان ایرانسل 14مرداد ارسال در : 1394/05/14 20:41

·

شارز رایگان 12 مرداد ارسال در : 1394/05/12 19:47

درباره وبلاگ

به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم با نظر دادن به مطالب به بهتر شدن این وبلاگ کمک کنید

آرشیو مطالب

لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اموزش همه چیز و آدرس javad0111.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






طراح قالب
طراح قالب ملودیوس

javad0111
قدرت گرفته از : BLOGFA.COM
طراح قالب: ملودیوس